لیلا لاریچه | شهرآرانیوز؛ دو سال پیش که برای مصاحبه خانهاش رفتم بهانه گفتو گویمامسجدی نیمه ساز بود که تمام هم و غم او این بود که هرچه زودتر مسجد ساخته شود تا قالیهای لول شده گوشه خانه اش را ببرد آنجا پهن کند و به آرزویش برسد و نمازی در آن مسجد اقامه کند. همان زمان قول گرفت که بعد از ساخت مسجد هم با او مصاحبهای کنیم و حالا مه مسجد ساخته شده و حاج خانم به آرزویش رسیده ما هم وفای به عهد کردیم.
این روزها درد و بیماری در آستانه هشتادسالگی توانش را گرفته است، اما او همچنان همان زن مقاومی است که نسبتهای زیادی میتوان به او داد. نسبتهایی همچون یک زن انقلابی، مادر یک شهید، مادر یک جانباز و یک زن واقف که هر چه از مال دنیا داشته، بخشیده است.
فاطمه قاسم خانی، متولد سال ۱۳۲۰ است. او بعد از ازدواج از مشهد راهی تهران میشود و بیش از سی سال در این شهر زندگی میکند و مادر دو دختر و دو پسر میشود. «ازدواج که کردم با همسرم عباس آقا، راهی تهران شدیم. ۳۴ یا ۳۵ سال آنجا زندگی کردیم. پانزده سالم بود که مادر شدم و خدا دخترم را به من داد. خاطرم هست که ایام انقلاب هم تهران بودم و آن زمان با پسرم علیرضا که طلبه شهید است، با هم در راهپیماییها شرکت میکردیم و توزیع اعلامیه و شبنامه انجام میدادیم. خیلی انقلابی بودم و یک دقیقه در خانه نمیماندم. با خانمهای محله روی پشتبامها میرفتیم و شعار میدادیم و برای اینکه ساواکیها ما را پیدا نکنند، از این خانه به آن خانه میرفتیم. ما یک تیم دانشجویی بودیم و همراه هم در تظاهرات شرکت میکردیم.»
حضور در انقلاب و نقشآفرینی در این زمینه آنقدر برای او مهم میشود که حتی ادامه زندگیاش را هم مشروط به این فعالیتها میکند. «ساواکیها متوجه شده بودند که فعالیتهای انقلابی داریم و بارها ما را تهدید کرده بودند ولی به حرفها و تهدیدهای آنان اعتنایی نمیکردم. ازجان فداهایانقلاب بودم. آنقدر بحث شرکت در راهپیماییها و آمدن پای انقلاب برایم مهم بود که به همسرم گفتم یا با من همراه شو یا طلاقم را بده که شکر خدا همراهم شد و هیچوقت مانع فعالیتهای انقلابی من و بچههایم نمیشد. شوهرم خدابیامرز چند سال پیش وقتی من به اصرار خودش سفر کربلا رفته بودم، فوت کرد. بیماری داشت و زمینگیر شده بود.»
این بانوی انقلابی هرآنچه در توان دارد برای انقلاب میگذارد و حتی در بخشی از زندگی خود به پرستاری از جانبازان انقلابی میپردازد. «آن زمان که تهران بودیم منزل ما سمت بازارچه نائبالسلطنه بود. نزدیک محل اسکان امام (ره) بودیم و با ایشان دیدار میکردیم. روحانیان زیادی به دیدار آقا میآمدند که برای آنها اسفند دود میکردیم و شعار میدادیم که روحانیان اسلام خوش آمدید به ایران. مردم خیلی با هم یکدست بودند. دخترها آرزو داشتند که با جانبازان ازدواج کنند و مردم هرچه داشتند با هم میخوردند. یک مدتی هم به بیمارستان میرفتم و برای مجروحان آبمیوه میگرفتم و از آنها پرستاری میکردم. الان هم آرزو دارم که در راه همین انقلاب شهید شوم. شهادت را خیلی دوست دارم. هیچ چیز دیگری از این دنیا نمیخواهم. به من میگفتند که تو میخواهی جوانان مردم را به کشتن بدهی! میگفتم شهادت سعادت میخواهد.»
بعد از سفر به مشهد، هرچند که انقلاب به پیروزی رسیده بود، اما ضد انقلاب دست از سر حاجخانم و پسرش که حالا قد کشیده و طلبهای مبارز شده است برنمیدارند. «وقتی هم که به مشهد آمدیم چندبار ضد انقلاب پیام فرستادند و ما را تهدید کردند. نامه داخل حیاط میانداختند و تهدید میکردند که سرپسرتان را روی قلبتان میگذاریم. ولی من توجهی نمیکردم. پسر شهیدم همیشه به من میگفت مامان یک وقت نترسی اینها ممکن است در زیرزمین بمب بیندازند یا بلایی سر شما بیاورند. ترسی نداشتند؛ فقط نگرانی من آن زمان برای دختر دانشجویم بود. ممکن بود بلایی سر او بیاورند. برای همین همیشه به علی میگفتم که مادر جان، اگر دستگیر شدی یک وقت نگو که خواهر دانشجو داری، چون ممکن است او را آزار دهند و من طاقت اینکه دخترم را برای شکنجه ببرند ندارم. همیشه به علی میگفتم: نگران من نباش، از چیزی نمیترسم. فقط نگرانم که تو نترسی و جا خالی نکنی، چون تو را برای چنین روزهایی بزرگ کردهام. من دنبال چنین انقلابی بودم؛ نترس. این تهدیدها حتی زمانی که پسرها و شوهرم با هم جبهه رفته بودند، باز هم ادامه داشت. شبها در خانه را میزدند و اسم حسین، که پسر کوچکترم است، صدا میکردند تا در را باز کنم و داخل خانه بریزند. ولی من توجهی نمیکردم و پشت در داد میزدم که اگر نروید به پلیس زنگ میزنم. تا این را میگفتم، زود میرفتند. من میدانستم که اگر یک وقتی در را باز کنم، بلایی سر من و دخترهایم میآورند.»
او با تمام این تهدیدها هرگز شانه خالی نمیکند و در کنار مبارزه مسلحانه مردان خانه، خود نیز با برگزاری مجالس روضه، چراغ اسلامی که به دنبال آن بوده است روشن نگه میدارد. «البته اینطور نبود که در خانه همیشه بسته باشد. در زیرزمین خانه چه زمان انقلاب و چه بعد از آن، روضه برپا بود. پانزده روز محرم هر روز صبح روضه داشتیم و هر روز صبحانه میدادیم. ایام ماه رمضان هم هر شب افطاری و سحری داشتیم و این خیابان پر از جمعیت بود. روضهها به اسم دوازده امام (ع) معروف بود و تا قبل از کرونا آن را برگزار میکردم. الان هم اگر دوباره شرایط خوب شود روضهها را برپا میکنم. تا زنده هستم این روضهها باید برقرار باشد. همین روضههاست که میتواند مردم را هدایت کند و چراغ اسلام را روشن نگه دارد.»
مرور خاطرات انقلابی و رشادتهای آن زمان نوری در چهره حاج خانم میتاباند. انگار خون در رگهایش موج میزند و جانی تازه گرفته است. جانی که با نگاه به گنجه قدیمی خانه ناگهان فروکش میکند. داخل گنجه عکس امام خمینی (ره)، حضرت آقا، سردار شهید سلیمانی و عکس پسر شهید است. او یک آلبوم عکس هم از فعالان انقلابی دارد. آن را در همین گنجه و کنار تخت خود گذاشته است. «عکس همه آقایان انقلابی را دارم. پسر شهیدم همیشه میگفت مامان، عکس آقایان روحانی انقلابی را جمع کنیم و مانند مجله درست کنیم و دور تا دور روی دیوارها بچسبانیم. نمیدانست که شهید میشود. الان هم عکسها را نگه داشتهام. عکس همینهاست که ارزش دیدن دارد؛ چه چیزی ببینم که ارزش دیدن داشته باشد.»
او به دنبال ارزشهاست. هر راهی که میرود، کتابی که میخواند، کلامی که میگوید و قدمی که برمیدارد، باید منفعتی برای دیگران داشته باشد و برای آخرتش چراغی روشن کند. چراغی که بعد از فعالیتهای انقلابی و تقدیم دو جوان به انقلاب، به سمت وقف میرود. «وقتی میخواستم خانه را وقف کنم با خودم گفتم که اینها کار خودشان را کردهاند. همسرم که جبهه رفته بود و جنگیده بود، پسر طلبهام علیرضا در جبهه شرق دجله سال ۶۴ به شهادت رسیده بود و پسر کوچکترم حسین هم جانباز ۵۵ درصدی اعصاب و روان شده است. او به جبهه کردستان میرفت. با خودم گفتم اینها برای خودشان کاری کردهاند، ولی من هنوز برای آخرتم کاری نکردهام. زمان جنگ به خاطر دخترهایم که در خانه بودند نمیتوانستم پشت جبهه بروم و دینم را ادا نکرده بودم. این شد که تصمیم گرفتم خانه را وقف حوزه علمیه کنم. تمام اموالی که وقف کردهام از اموال خودم بوده و اینطور نیست که از اموال شوهرم بوده و حق بچهها باشد. تا جوانتر بودم خودم کار میکردم. یک آرایشگر تمام بودم و در کار خرید و فروش ملک و بساز و بفروش هم بودم و خودم درآمد داشتم.»
اما وقف کردن خانه، یک قطعه زمین و یک مغازه برای حوزه علمیه، نیت قلبی خاصی در دل این مادر دارد. دلیلی که به پسر شهید ۲۲ساله این خانه برمیگردد. «وقتی این خانه را میساختیم، پسر شهیدم برگشت و به من گفت مامان جان، این خانه برای ما زیادی بزرگ است. بیا و زیرزمین را به خانمهای طلبه بده که اینجا رفتوآمد کنند
و درس بخوانند. تصمیمی برای این کار نگرفته بودم که پسرم شهید شد و بعد از شهادت او، کل خانه را وقف مجموعه فرهنگی آموزشی برای طلاب کردم که به نام طلبه شهید علیرضا غفاریان وفائی نامگذاری شد. بعد از آن، یک مغازه و یک
زمین دیگر را هم وقف حوزه کردم که به نیت ساخت درمانگاه بوده است و هنوز به ساختوساز نرسیده است. بعد از شهادت علی، کتابخانه او را هم به آقا علیبنموسیالرضا (ع) هدیه کردم. الان پسر شهیدم و یکی از دخترهایم در صحن امام رضا (ع) دفن هستند. خودم هم خواستهام که در حرم دفن شوم.»
وقف خانه او را راضی نمیکند، انگار که هنوز دینی بر گردن دارد. دینی که به ساخت مسجدی در حاشیه شهر مشهد ختم میشود. او برای ساخت این مسجد در منطقه خینعرب حدود ۴میلیارد تومان هزینه کرده است. «با خودم گفتم اگر من مسجد نسازم چه کسی میسازد! تصمیم گرفتم مقدار مالی را که از من مانده است در راه خدا بدهم. مقدار پولی که داشتم آنقدر نبود که بخواهم درمانگاه یا بیمارستان بسازم، وگرنه با این هزینههای بالای درمان مدنظرم بود که در این زمینه قدمی بردارم. با این اوضاع جامعه تصمیم گرفتم قدمی برای خانه خدا بردارم. شنیده بودم بعضی از مناطق جایی برای نماز خواندن ندارند. برای تهیه هزینه زمین مسجد، مغازه و زمینی را که داشتم با مقداری از طلایم فروختم. دنبال زمینی مناسب در منطقهای بودم که به مسجد نیاز باشد. خیلی دنبال زمین گشتم تا اینکه اطلاع دادند یک بنده خدایی زمینی در منطقه خینعرب در خیابان طرحچی را به نیت پدر و مادرش نذر مسجد کرده است. این زمین را برای مسجد پسندیدم، اما تا آمدیم ساخت مسجد را شروع کنیم، مصالح گران شد. با مقدار پولی که بود، برای بنای مسجد آهن تهیه کردیم و دیوارها را بالا بردیم. با کمک دیگر خیران خدا را شکر بنای مسجد ساخته شد و الان در آن نماز برگزار میشود.»
او این روزها شادیاش نماز جماعتی است که در مسجد برگزار میشود، مسجدی که حالا پای آمدن به آن را حتی برای عکاسی هم ندارد.
خسته که میشود به گنجه چوبی اشاره میکند تا از داخل آن برایش سررسیدی را بیاورم. تقویم مربوط به سال ۸۸ است. نمیدانم که چه چیزی را میخواهد نشانم دهد. ورق میزند، چند صفحه را عقب و جلو میکند و دنبال علیرضا میگردد. اولین صفحه از تقویم آستان قدس آن سال عکس شهید طلبه را به همراه این جمله از او منتشر کردهاند: «دوستان و عزیزان باید بدانید که روش و راه حرکت بر سبیل خدا را باید از درون قرآن و ژرفای نهجالبلاغه و متن صحیفه و ادعیه جست. مبادا برکسی سالی بگذرد و این کتب را مطالعه و مرور نفرماید.»
از اینکه وصیت پسرش را میخوانم خوشحال میشود. با محبت است. در تمام مدت مصاحبه من را «دختر گلم» خطاب میکند. گاهی میان صحبتها نگاهی به عکس آقا علیرضا میاندازد و زیر لب با پسر شهیدش چیزی میگوید. حرفهایمان که تمام میشود، وقتی از در میخواهم بیرون بیایم نگاهی عمیق به من میاندازد و میخواهد که باز هم به او سربزنم. نگاهی به او که چادر سفیدش را پوشیده و رو به قبله نشسته است تا نماز ظهرش را بخواند، میاندازم و میگویم: «دیدار با شما وظیفه است.»